نویسنده parisa
به دیوار تکیه زده بود و به آدمای مقابلش نگاه میکرد….
نگاهی پر از ابهام……پر از سوال……پر از چرا؟!…..
پر از خالی……دیگه این مهمونیا هیچ معنیی براش نداشت…..دیگه شاد نبود…..دیگه راحت نبود……دیگه زندگی نمیکرد…می گذروند….با خوب و بدش….
دیگه تلاشی برای بدست آوردن خوشی نمی کرد…..احساس میکرد هیچ چیزی نداره…..نه مادر….نه پدر…..نه زن بابا…..نه خواهر ناتنی….نه عمه و عمو و داییو ……هیچی نداشت…..
دوسال که زندگیش شده جهنم…دو ساله که زندگیش شده بی ارزش..برای خودش….برای خانوادش…..
برای همه…..همه فقط وجودشو میبینن…همین که هست….نفس میکشه…….صدا داره….حرکت داره….نقش داره…..مثل یه بازیگر…یه بازیگر حرفه ای که میدونه می تونه طبق سناریو پیش بره.
چه موقع بخنده….چه موقع حرکت کنه….چه موقع نفس بکشه….چه موقع گریه کنه……چه موقع صحبت کنه..
کارشو خوب بلد بود…..حرف نداشت….جوری نقش بازی میکرد که گاهی یادش میرفت کیه و چیه….
یه لحظه به فکرش فکر کرد.به خودش گفت
-راستی من کیم؟!…چیم؟!از کیم……از کجام…… زندگی واقعی من همین بوده؟!!…..اینی که پدرم بزرگ ترین و معروف ترین و پول دار ترین معمار جهان باشه؟…..این که حرف اول و آخر و توی همه جا پدرش بزنه؟!…این که هیچ کمبودی تا دوسال پیش نداشته باشه؟!؟!!!!!!