نوشته مبین نجفی به تصحیح فائزه
خلاصه:
سوم شخص است و از زبان پسر تعریف میشود…
ژانر عاشقانه و اجتماعی داره…
این داستان بهصورت خلاصه نوشتهشده است، داستان دختر و پسری است که در دبیرستان باهم آشنا میشوند و اهل یک شهرستان هستند، دختر دانشجو میشه و رشته پزشکی رو ادامه میده و پسر مجبور میشه برای ادامه تحصیل در دانشگاه به تهران بیاد که از همین به تهران اومدنش…پایان تلخ
ماهان: پسری خوشاندام، درس خون و موفق
مهدیس: دختری با چشمان معصوم، دلبر و جذاب
دریا:قدبلند،زیبا،خجالتی،باهوش و درس خون
این یک رمان کوتاه است
قسمتی از داستان:
شروعی ناباورانه
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم و دیدم سعید داره زنگ میزنه، گوشی رو قطع کردم و با چشم خوابالو دیدم ساعت هفت و ربعه به خودم اومدم و رفتم دست و صورتمو شستم باعجله دو سه لقمه خوردم و آماده شدم و از خونه زدم بیرون کفاشمو که پوشیدم تازه یادم افتاد وضع موهام خوب نیس در روبستم و مثل همیشه یه نگاه به شیشههای دودی دَر دوتایی خونه انداختم و یکم موهامو سروسامونی دادم و رفتم سمت خیابان که سوار تاکسی شم، البته تا میدان بعدی با تاکسی میرفتم و بقیشو پیاده میرفتم تو اون روزای بعد عید و سال تازه هوای بهار یه چیز دیگه بود حتی باوجود سردی نسبتاً کمش خیلی به دلم میچسبید، نزدیکای مدرسه شدم که یادم افتاد گوشیمو بزارم رو بیصدا قبل از دبیرستان اصلاً گوشی نمیبردم ولی الآن که سال دومم گوشی شده وسیله همراهم و حتی آگه کتاب و جزوه هام یادم بره اونو یادم نمیره که با خودم ببرم، واقعاً کسی باور نمیکرد دانشآموز درس خونی باشم و رشته تحصیلیم ریاضی و فیزیک باشه!
به حیاط مدرسه رفتم دیدم سعید با بقیه هممدرسهایها و دوستام ایستادن یه گوشه و گرم حرف زدن بودن، منم که داشتم بهشون نزدیک میشدم کمکم صدای بهبه خوشگلمون اومد رو میشنیدم، قدم بلند بود و قیافم به نظر دوستام زیبا بود ولی من که اینطوری فکر نمیکردم حداقل!
سلام کردم و سال نو رو بهشون تبریک گفتم و گرم حرف زدن شدیم، بعد اینکه حرفامون تموم شد، سعید منو کشید یه گوشه و بهم گفت:
-ماهان؟
-چیه؟
تعداد صفحات:135صفحه پرنیان،47صفحه پی دی اف