loading...
تاپ رمان
m.f بازدید : 289 یکشنبه 03 مرداد 1395 نظرات (0)

دانلود رمان تلنگر شهید

نوشته زهرا ایزدی

خلاصه:

یه دختر که تمام زندگیش رو هواست یه شبه همه چیز عوض میشه دیگه زندگیش روال عادی نداشت اونم به خاطر یه تلنگر که توی خواب اتفاق می افته و اونو وارد عشق الهی میکنه از زمین و آدما جداش میکنه و با آسمون پیوندش میزنه…پایان خوش

 

 

قسمتی از داستان

سرم رو گرفتم بین دستام و نشستم روی زمین…اشکام یکی یکی روی گونه ام میریختن..صدای داد مردا و زنایی که توی آتیش میسوختند توی گوشم میپیچید…زبونمو روی لبهای خشک و لرزونم کشیدم…تشنم بود،انگار صد ساله آب نخوردم دوباره بلند شدم و راه افتادم بلکه یه ذره آب پیدا کنم.
ترس همه وجودمو گرفته بود…بی هدف راه میرفتم…یه جا صدای یه دختر رو شنیدم رفتم نزدیک تر ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغم بلند شد..من بودم که توی آتیش میسوختم.
سریع شروع کردم به دویدن به سمت مخالف که صدای گوشنوازی بلند شد
-داری از آیندت فرار میکنی؟
صدا از پشت سرم می اومد برگشتم یه پسر ۲۶-۲۵ ساله،ای اینجا چیکار میکرد؟چرا وقتی اومدم ندیدمش؟حالا اینا رو بیخی چی گفت این الان؟آینده من؟با چشمایی که یه لایه اشک پوشونده بودشون به پسره نگاه کردم…چهره جذابی داشت یه جورایی نورانی بود انگار…رفتم طرفش
-هی آقا اینجا کجاست؟یعنی چی دارم از آیندم فرار میکنم؟اصلا تو کی هستی ها؟
لبخندی روی لبش شکل گرفت برگشت و یه دفعه غیب شد…دویدم سمت جایی که بود
-کجا رفتی ها؟دِ بیا لامصب کجایی؟
با دادی که زدم از خواب پریدم..نفس نفس میزدم…نگاهم رو دور اتاق چرخوندم..تاریک بود وقتی مطمئن شدم توی اتاقمم بلند شدم و رفتم بیرون
راه آشپزخونه رو پیش گرفتم…لیوان رو پر آب کردم و سر کشیدم..یخ بود،وای این چه خوابی بود؟اون پسره چی میگفت؟چرا یه دفعه غیبش زد؟سرمو تکون دادم تا افکر جور واجور رو از ذهنم دور کنم…لیوان رو گذاشتم روی اپن و رفتم تو سالن روی کاناپه نشستم…


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 159
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 470
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 1,972
  • بازدید ماه : 3,347
  • بازدید سال : 17,653
  • بازدید کلی : 268,714