نویسنده: ببار بارون
مقدمه:
ترسم از این نیست که او عاشق نیست…
دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی ست…
دردم این است که با این همه سردی ها …
من چرا دل بستم؟؟؟
خلاصه:
داستان ، داستان عشق است. مهتا دختری جوان اسیر عشق پسردایی تحصیل کرده اش رامتین است..غافل از اینکه رامتین از او متنفر است…
روزها میگذرد…ماه ها و سال ها..روزگار دست این دو جوان را در دست هم میگذارد اما…این احبار حاصلی جز شب های غمگین و محزون مهتا و روزهای پرکار و خشمگین رامتین ندارد…
اما! زمان همه چیز را حل میکند. گذر زمان عشق مهتا را همچون جوانه ای در قلب رامتین کاشت و به دنیا امدن دو فرشته ی کوچک از جنس بهشت و با آمدن بهار عاشقی این جوانه رشد کرد و تبدیل شد به عشقی جنون آمیز..عشقی که برای هردوی آنها شیرین بود…پایان خوش