خلاصه داستان: مادر و پدر ترانه بخاطر مشکلات خانوادگی از هم دیگه جدا میشن. بدون اینکه به فکر تنها فرزندشون باشن. ترانه بعد از جدایی پدر و مادرش یه شب همراه پدرش به مهمونی میره که همه اتفاق های داستان از این مهمونی شروع میشه. آشنایی با آدم های جدید و مرموز.. قبولی در دانشگاه… و خیلی اتفاق های دیگه. سر و صداشون کل خونه رو برداشته بود. همینطور که با خونسردی به داد و هوارشون گوش می کردم با برداشتن کیف از اتاق خارج شدم.
مامان: دیگه از زندگی با تو خسته شدم. می فهمی ؟ خستـــه. دیگه نمی تونم تحملت کنم.
مثل همیشه داد مامان کار ساز شد و بالاخره بابا از میدان جنگ به در شد و بیرون رفت. این دعواها برام عادی شده بود به طوری که دیگه خودم می تونستم آخرش رو حدس بزنم. از پله ها پایین اومدم. مامان توی آشپزخونه نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی میز. یه نگاه سرسری بهش انداختم و از رو به روی آشپزخونه رد شدم. با این که آشپزخونه اُپن بود ولی اصلا متوجه من نشد ! میخواستم از در بیرون برم که توی آیینه کنار در، خودم رو دیدم. کمی مداد مالیده بود زیر چشمم. با انگشت کوچیکم پاکش کردم و چشم از آیینه گرفتم. با صدای بلند گفتم: من دارم میرم بیرون.
اما جوابی نداد. کفش هامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بی هدف برای خودم قدم می زدم. همیشه قدم زدن تو این شرایط آرومم می کرد. باعث می شد که از حال و هوای غمگین اون خونه یا همون میدون جنگ بیرون بیام. همینطور که از کنار جوب پریدم سمت پیاده رو به این فکر می کردم که آخر عاقبت دعواهاشون