نوشته فاطمه محمودي
سلام ! اولین باریه که دست به قلم میشم برای نوشتن رمان ، نمیدونم چقدر میتونم موفق باشم ؟ اما قول میدم تمام تلاشمو بکنم برای ارائه ی یه رمان خوب …
.داستان ، زندگی دختری به اسم دلنواز رو روایت میکنه که به دلیل یه سری اختلافات با خانوادش شهر مادریش رو رها میکنه و برای تحصیل به تهران میره و در اونجا اتفاقات زیادی براش میفته ، اتفاقاتی که زندگی دلنواز رو زیر و رو میکنه ( این نکته راجع به داستان شایان ذکر است که همه شخصیت های داستان به نهایتشون میرسن )
عاشقم …اهل همين کوچه ي بن بست کناری ، که تو از پنجره اش پای به قلب منِ ديوانه نهادی ،تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟ من کجا ؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا ؟ تو به لبخند و نگاهي ، منِ دلداده به آهي ، بنشستيم تو در قلب و منِ خسته به چاهي … گُنه از کيست ؟ از آن پنجره ي باز ؟ از آن لحظه ي آغاز ؟ از آن چشمِ گنه کار ؟ از آن لحظه ي ديدار ؟ کاش مي شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگيرم جاي آن يک شب مهتاب ، تو را يک نظر از کوچه ی عشاق ببینم …
تعداد صفحات: 103 ، 470 صفحه پرنیان