نوشته parya
خلاصه : داستان در مورد زندگی سه نفره… یک دختر و دو مرد. آدم هایی کاملا معمولی…
یک دختر مثل همه ی دختر های دیگه که مشکلات خاص خودشو داره و تقدیر در مقابلش سختی های زیادی رو قرار میده…
در مورد یه مرد که به خاطر زندگی و خونوادش میجنگه و هیچ وقت تسلیم نمیشه…
در مورد مردی دیگر با گذشته ای مجهول…
دو مرد که در مهم ترین لحظه، زندگیشون بهم گره میخوره… دو برادر از دو دنیای متفاوت…
و چندین نفر دیگه…
اعجاز داستان زندگی یک نفر به تنهایی نیست. شخصیت ها و داستان های زیادی داره…
امیدوارم اعجاز لیاقت همراهی شما عزیزان رو داشته باشه و لذت ببرین از ادامه دادنش…پایان خوش
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد… شاید در سه ثانیه… شاید هم کمتر ولی… زندگی را نابود کرد…
صدای جیغ دختر…
صدای فریاد مرد روبه رویش…
صدای شکسته شدن گلدان کریستال…
و صدای داد مانند مردش که میگفت نه…
ولی کار از کار گذشته بود.
مرد از دختر فاصله گرفت. خودش هم شوکه بود. چشمانش گشاد شد. و کمی بعد روی زمین افتاد…
تکه ای از گلدان هنوز در دست دختر بود. دستش را برید. نگاه ماتش اول مردش را از نظر گذراند… مردی که مات به جلوی پای دختر نگاه میکرد و نگاه دختر هم به دنبال مرد کشیده شد.
زانوان دختر خواسته اش را اجابت کردند. به زمین رسیدند. حتی دیگر نمیشد به دیوار هم تکیه داد. دیوار هم نمیتوانست تکیه گاه دختر باشد. سرش به دو طرف تکان خورد و نه های زیر لبی بود که از دهانش خارج میشد. چه اتفاقی افتاد…؟ چرا این مرد جلوی پایش روی زمین بود…؟ چرا خون زیر سرش روی فرش جاری شده بود…؟
_چی… چیکار کردی رویا…؟