نوشته ஜ нєℓℓ Ɓυтℓєяѕ ஜ
خلاصه:
بعد از اون شب زندگیم نابود شد
شوهر اجباریم که خودشو کشت تصمیم گرفتم از شهرمون برم
آبروی چندین ساله ی خانوادم برام مهم نبود
حرفایی که پشت سرم میزدن مهم نبود
تنها چیزی که برام مهم بود این بود که برم
برم و خودمو از این مخمصه نجات بدم
ولی افسوس …
افسوس که خودمو از چاله انداختم تو چاه
خیال میکردم با رفتن زندگیم تبدیل میشه به بهشت
ولی به بهشت که تبدیل نشد هیچ …
تبدیل شد به جهنم
یه جهنم واقعی
جهنمی که خودم با کارام ساختم …پایان خوش