loading...
تاپ رمان
m.f بازدید : 299 جمعه 01 مرداد 1395 نظرات (0)

دانلود رمان باغ امیری

نویسنده: طیبه سوری

خلاصه:
سامان بعد از ده سال به ایران برگشته که تنها وارث ثروت عظیم پدرش از جمله باغ زیبای اجدادیشون باشه اما تا چشم باز میکنه خودشو وسط ماجراهایی می بینه که شاید خوندنشون خالی از لطف نباشه…
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوعه ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند، نشد!

 

 

 

قسمتی از داستان

آقای امیری؟
با شنیدن این سوال سرم را بلند کردم و خیلی زود نگاهم با نگاه مرد جوانی که روبرویم ایستاده بود تلاقی کرد. لبخندم او را از تردیدی که به آن دچار بود رهانید و دستش را بسویم دراز کرد: سلام، من نیما هستم خیلی خوش اومدین .
دستش را به گرمی فشردم: سلام، ممنون نیما جان.
در حالیکه در حمل چمدانها کمکم میکرد از او بخاطر حضورش در فرودگاه تشکر کردم. نیما قبل از روشن کردن ماشین مکث کوتاهی کرد و گفت: خیلی متاسفم که در این وضعیت همدیگرو می بینیم . بهتون تسلیت میگم. امیدوارم تحملش زیاد سخت نباشه .
چقدر از این واژه بیزار بودم. در این سالها بیشترین چیزی که از ایران بخاطر می آورم شنیدن این واژه و تکرار همیشگی آن بود. برای تغییر حال و هوای خودم و نیما پس از حرکت اتومبیل گفتم: تو باید پسر کوچیکه دایی بهرام باشی
با لبخند شیرینی که به نمک چهره اش می افزود گفت: بله من پسر کوچیکه و بزرگه دایی بهرام هستم چون دایی تون فقط یه پسر داره
با اینکه خنده ام گرفته بود سرم را با جدییت تکان داده و گفتم: حال نگین و نگار چطوره؟


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 159
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 200
  • باردید دیروز : 470
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 2,121
  • بازدید ماه : 3,496
  • بازدید سال : 17,802
  • بازدید کلی : 268,863